بؤلوم :
سه شنبه 24 مرداد 1391     یازار : اميرحسين شعاري
پس از وقوع زمين لرزه در تبريز با خبر شديم محل دقيق اين زمين لرزه كمي آن طرفتر در ورزقان و اهر و هريس گزارش شده است. اتفاقي كه در ابتدا به نظر مي رسيد زياد جدي نباشد ولي گذشت زمان چيز ديگري رقم زد.
در تبريز شاهد ترس و واهمه مردم بوديم در حالي كه اتفاق بزرگ كمي آن طرفتر به وقوع پيوسته بود. با گذشت دقايق خبرهاي ناراحت كننده بيشتر مي شد و شمار از دست رفتگان به شدت در حال صعود بود.
از ساعات اوليه شب پيگير شديم تا از وضعيت آنهايي كه چند كيلومتر آن طرفتر شب را در كوچه و خيابان به سر برده بودند با خبر شويم. فقط دعا مي كرديم كه خدايا به مردم آذربايجان رحم كن و خود حياتشان را به آنها بازگردان.
ساعت ها مي گذشت و اخبار ناگوار شدت مي يافت. خبر مي دهند تعداد كشته شدگان به 50 نفر رسيده است هنوز ساعت 11 شب نشده كه مي گويند 10 نفر هم در هريس جان خود را از دست دادند؛ اين بار نوبت ورزقان است كه در شب قدر خون گريه كند، باز هم آمار بيشتر و بيشتر مي شود....
دختر خانم نوجوان شهرستاني امشب در خيابان ها شب را صبح كرده است. بد نيست به دنياي او هم گذري داشته باشيم؛ " زمين مي لرزه...جيغ مي كشيم...جمع مي شيم توي حياط....زير تاك هاي انگور...صداي آمبولانس ها قطع نميشه...حرف مي زنيم و مي خنديم ولي ته دل هاي هممون مي لرزه...سحري ها رو ميخورن... و بعد صداي اذان...سر روي بالش ميزارم زير سقف ِ آسمون... به ستاره ها نگاه مي كنم و ايمان دارم طلوع صبح فردا رو مي بينم... چقدر سنگين ِ همه چيز!" ديگر آرام و قرار ندارم، خدايا بر ما ببخش، بر مردمان همزبان ِ من ببخش، بر خانه هاي ويران شده و مردمان آواره ببخش...
ساعت نزديك هاي صبح مي شود و باز هم از همكاراني كه راهي مناطق زلزله زده شده اند خبر مي گيريم. مي گويند تعداد كشته شدگان به شدت در حال افزايش است؛ عمليات نجات به دليل تاريكي هوا با مشكل مواجه شده است؛ مردم با كمبود آب و مواد غذايي رو به رو هستند.
چه مي شود كرد، ما اينجا و تو كمي آنطرفتر. به ياد مي آورم كه شنبه بود، آغاز هفته اي براي ما و پاياني براي همه هفته هاي عمر تو؛ غمت آوار مي شود بر سرم، و آرزوهايي كه اينك زير تلي از خاك مدفون اند و روزه اي كه هرگز افطار نشد...
هموطن روستايي ام ساعت 5 صبح است، به چه مي انديشيدي؟ به مزارع نخود، به شير گاوها، به سيب باغ ها، به نتايج كنكور، به عروسي دخترت، پايان خدمت پسرت يا به بيست و چندمين قسمت سريال " خداحافظ بچه"... آسوده بخواب كه آبادي ات ويران شد؛ ديگر دست هاي پينه بسته ات به چه كار مي آيد؟ يك عمر هم كه بيل بزني نه سقف كاه گلي خانه ات تعمير مي شود و نه كمر شكسته ات راست...
مي خواهم صدايم را در گلو نگه دارم؛ اينجا آذربايجان است كه اكنون در خون تپيده و شب را در تنهايي خود صبح خواهد كرد تا شايد سپيده دم روزنه هاي اميدي به چشمانش برسد.
هيچ كس هنوز نمي داند در قلب آذربايجان چه مي گذرد؟ يكي مدالهاي المپيكش را مي شمرد؛ ديگري گناهانش را مي شمرد و قرآن بر سر مي گذارد كه خدايا العفو و در همين نزديكي كودكي مي شمرد كه از خانواده اش چند نفر باقي مانده اند....
 
زلزله در آذربايجان
ديگر صبح شده است و خورشيد فروزان در آسمان طنين انداز شده است. باز هم به سراغ دوستانم مي روم تا شايد روزنه هاي اميد را ببينم. صحبت هايشان غم نشسته بر قلبم را سنگين تر مي كند: اينـا صبح همه كنار هم بودن و دم ظهر سر يه سفره بودن ولي حالا...
با دوستانم كه ساكن اهر هستند تماس مي گيرم. مي گويند "زلزله امون نميده، 5 دقيقه يه بار زير پامون داره ميلرزه" مي بينم كه زلزله تن مردم آذربايجان رو به لرزه درآورده؛ به ياد حرفهاي دوستم مي افتم لحظه اي به فكر فرو ميروم چه حالي داره وقتي كه عزيزتو از زير خاك درمياري...
اشك در چشمانم جمع مي شود خيلي سخت است تحمل چنين غمي سوزناك؛ مردم آذربايجان براي فرار از زلزله به آغوش هم پناه بردند ولي ضربات زلزله سپر آنها را درهم شكست.
اي دوست من كه اكنون در دل خاكها خوابيده اي؛ شايد مادر و پسري هستيد، شايد نو عروس و دامادي، شايد خواهر برادري كه مرهم درد هم بوديد نمي دانم... همديگر را سخت در آغوش كشيده ايد، چنانكه دو مرد نمي تواند شما را از هم برهاند، حتي پس از مرگي سرد... شما چنان هم آغوش شده ايد كه با مرگتان براي ما بفهمانيد كه پناهي جز آغوش هم نداريم، كسي جز هم نداريم...اندكي دورتر .... 
 
زلزله در آذربايجان
 
مادر كـودك را روي پايـش گذاشـت آرام تكانش مي داد تا آسـوده بخوابـد، كــودك پلــك هايـش سنگيــن شــد، پلــك هــاي مــادر نــيز سنگـــين شـــــد، گـويــي كسي مـادر را هــم تكـــان مي داد چنــد لحـظه گذشت. مــادر و كــودك هــردو به خواب رفتند كــودك روي پــاي مــــادر و مـــادر زير آواري از خـــــاك...
اما اينبار سخنم با كسانيست كه اين مطب را مي خوانند، هموطن امروز روز امتحان انسانيت است، امروز روز اثبات انسانيت است در سكوت سنگين شب و در ميان فرياد و ناله هاي هم نوعان تنها ماييم كه بايد يكديگر را همراهي كنيم وخودمان بايد دست همديگر را بگيريم.
 
زلزله در آذربايجان

اينك هموطن من زير آواري از خاك منتظر دست ياريست، اما من اميد دارم انسانهايي باشند كه به داد بجه هاي بي كس برسند چون زلزله بيداد ميكند و كودكان هنوز كودكي بيش نيستند...